ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
1
روز جمعه، بیست و هفتم مرداد هزار و سیصد و نود و شش بود. طبق روال هفتگی ساعت ده صبح وارد جلسهی انجمن روزنامه خبر جنوب شیراز شدم و سر جای همیشگیام نشستم. آقای علی ترکی مرد دوبیتی سرای پیر هم با آن کلاه نمدی، عصای چوبی و شالی که همیشه به کمرش میبندد آمد و رو به روی من نشست. اما این بار یک تغییر کوچک در ظاهرش دیده میشد و آن این بود که یک عینک آفتابی به چشم داشت و تا پایان جلسه روی چشمش بود. تقریبا ساعت ده و چهل و پنج دقیقه، مفعولُ مفاعلن مفاعیلن فع بر درخت ذهنم جوانه زد و یک رباعی برای آقای ترکی سرودم. وقتی نوبت به من رسید بلند شدم و پس از سلام و ادای احترام آن رباعی را خواندم:
امروز پر از صدای صحرا شدهای
چون گل به گلستان ادب وا شدهای
با پیرهن سپید و شال کمرت
با عینک دودیات چه زیبا شدهای!
همه برای من دست زدند و من به لبخند آقای ترکی چشم دوختم. استاد امیرهمایون یزدانپور؛ دبیر انجمن با لبخند همیشگیاش رو به آقای ترکی کرد و گفت: ببین چطور دل جوونا رو بردی که برات شعر میگن!
علی عشایری
شیراز 27 مرداد 1396
2
روز شنبه 22 مهرماه 1396 سر کلاس درس آیین نگارش و ویرایش (ترم یک کارشناسی ادبیات) دانشگاه سلمان فارسی کازرون بودم که استاد، سرکار خانم دارنگ از دانشجویان خواست تا هر یک موضوعی را انتخاب کنند و چند خطی دربارهی آن بنویسند تا به اصطلاح در نویسندگی راه بیفتند و دستشان روان شود. در این چند دقیقه یک رباعی به ذهنم رسید و آن را نوشتم. بعد از اینکه نوبت به من رسید، اجازه خواستم و گفتم: اشکال نداره یک رباعی بخونیم؟ استاد دارنگ گفتند نه. من هم گفتم:
یک عشق مرا به «دشت خون» آوردهست
این عشق مرا تا به جنون آوردهست
در سایهی سروِ نازها خوش بودم
تقدیر مرا به «کازرون» آوردهست
به محض تمام شدن رباعی خندهی همهی همکلاسیها بالا گرفت و استاد همان طور که زیر چشمی نگاهم میکرد، لبخندی زد و مرا تشویق کرد.
علی عشایری
شیراز 28 اسفند 1396
منبع: روزنامه خبرجنوب، نگاه پنجشنبه، 1 شهریور 1397