نخلها سروِ جنوباند
عبدالمجید زنگویی
در تابستان سال 1395 روزی که با معرفی آقای ایرج زبردست، شاعر شیرازی با آقای علی عشایری دیگر شاعر این شهر آشنا شدم گمان نمیکردم که جوانی بیست ساله یا کمتر اشعاری چنین زیبا، پخته و بی عیب و نقص بسراید یا سروده باشد، اشعاری به صنایع بدیعی و ادبی آراسته. همان روز چند رباعی از او برای چاپ در دفتر دوم کتاب «نگاهی تازه به دریا» گرفتم.
از آن زمان باب آشنایی با علی عشایری گشوده شد تا در دیماه 1399 یک مجموعه رباعی برای چاپ به اینجانب سپرد. دفتری با نام «نخلها سرو جنوباند». عنوانی که از یک قطعه شعر نیمایی برای این دفتر برگزیده است. عشایری زادهی بندر گناوه در استان بوشهر است و اگرچه از کودکی (از سال 1381) به همراه خانواده در شیراز اقامت گزیده ولی هرگز فرهنگ و آداب و هوای جنوب را از یاد نبرده و نمیبرد. اگرچه در طبیعت جنوب درخت سرو وجود ندارد ولی به جای آن تا چشم کار میکند نخلهای برافراشته به قول خود عشایری در انتظار آفتاب ایستاده اند. و چنین است که شاعر نام این دفتر شعر را «نخلها سرو جنوباند» میگذارد که برگرفته از یکی از اشعار نیمایی اوست. و این نشان میدهد که علی عشایری غیر از رباعی در دیگر فرمها و گونههای شعری هم تجربههای خوبی دارد.
شاعر در این رباعیها به خوبی احساس و اندیشه های خود را بیان میکند. در این دفتر کم حجم (حاوی 69 رباعی) با اجتماعیات، عاشقانهها و عارفانههایی رو به رو هستیم که با به کارگیری عناصر و تخیل سروده شدهاند. با واژهی سرو «بیش» از دیگر واژهها رو به رو هستیم:
تو قبلهی عشق و من غزلآیینم
گلخندهی مهر از لبت میچینم
وقتی که نگاه میکنم در چشمت
شیرازِ هزارسرو را میبینم
و در جای دیگر میخوانیم:
یک روز همه به عشق میآمیزند
میآیی و دردهای من میریزند
از بسته ترین دریچهی رو به دلم
میآیی و سروها به پا میخیزند
همانطور که گفتم گاهی هم با رگههای عرفانی رو به رو میشویم. آنجا که به نقل از بایزید بسطامی که گفته است: «لیس فی جبتی الا الله» یعنی در جامهی من جز خدا هیچ نیست می سراید:
جز خالق عشق نیست در پیرهنم
اندیشهی آبی جنون در سخنم
چیدند دو بال شوق پرواز مرا
با این همه آن مرغ سبکسیر منم
گاهی این موضوع را در اسطوره میآمیزد و انسانهای اسطورهای را فراموش نمیکند:
گرم است هنوز و غم به جانش نزده است
جز درد، کسی زخم زبانش نزده است
آهی که نشسته در گلویم آرام
تیری است که رستم از کمانش نزده است
و در جای دیگر که پیوند عرفان و اسطوره و تاریخ در یک رباعی نمایان میشود:
یک کاوهی بیقرار میخواهد شهر
منصورِ به رویِ دار میخواهد شهر
شبدیز و کهر، رخش زیاد است اینجا
شمشیرزنی سوار میخواهد شهر
اشاره کردم که عشایری در تصویرسازی و تخیل هم مهارت دارد که نمونهای میخوانیم:
از ماه سوال کردم آن شب که چرا
در شور جوانی کمرت گشته دو تا؟
با درد به من گفت که تو میشکنی
در غربت شب اگر کِشی بارِ مرا
و یا:
از قلهی کوه دردها میخیزم
با صخرهی سخت ظلم میآویزم
چون باد که بید را نمیلرزانم
رودم که به پای سروها میریزم
و اما اغراق نیست اگر بگویم ریشه و بن مایهی همهی رباعیهایش بر عنصر عشق استوار است. عشقی عمیق و فلسفی نه ساده و سطحی:
با سر به رهِ عشق رَوَد در کیشش
باغی همهسرو میدمد از پیشش
این مرد که سرنگون چنین میتازد
خودکار من است، درد دارد نیشش
یا:
از گوشهکنار میبرد ما را عشق
در دامن خار میبرد ما را عشق
با این همه دستهگل که داده است به آب
آخر سرِ دار میبرد ما را عشق
بگذریم. پیرامون چهارگانه های این شاعر جوان و نیک اندیش بسیار میتوان گشت و نوشت که اینها نمونهای است از خروار شعر علی عشایری که بیتردید آیندهای بسیار درخشان پیش رو خواهد داشت.
شیراز، آبان 1400
منبع: هفتهنامۀ نسیم جنوب، سال بیست و چهارم، شمارۀ 983، چهارشنبه 17 آذر 1400.